استادی با شاگرد خود از میان جنگلی می گذشت.
استاد به شاگرد جوان دستـور داد نهال نـو رسته و تازه بار آمده ای را از میان زمین برکند.
جوان دست انداخت و براحتی آن رااز ریشه خارج کرد.
پس از چند قدمی که گذشتند٬به درخت بزرگی رسیدند که شاخه های فراوان داشت.
استاد گفت: این درخت را هم از جای بر کن.
جوان هر چه کوشید٬نتـوانست.
استاد گفت:
بدان که تخم زشتی ها مثل کینه حسدو هرگناه دیگر هنگامی که در دل اثر گذاشت٬مانند آن نهال نو رسته است،
که براحتی می توانی ریـشه آن را در خود برکنی٬ولی اگر آن را واگذاری٬بزرگ و محکم شود و همچون آن درخت در
اعماق جانت ریشه زند.
پس هرگز نمی توانی آنرا برکنی و ازخود دور سازی
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 739
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0